
خبرگزاری آریا - حاج حیدر بابائی اهل روستای سیوکی از طایفه مشهور و تاریخی جلیل، از ایل بویراحمد است.
به گزارش خبرگزاری آریا در استان کهگیلویه و بویراحمد به نقل از قلم سرخ، حاج حیدر بابائی اهل روستای سیوکی از طایفه مشهور و تاریخی جلیل، از ایل بویراحمد است. مرحومین، پدر و پدربزرگش، از ریش سفیدان شاخص و محترم طایفه جلیل بوده اند. تحصیلات ابتدائی را در منطقه جلیل به پایان رساند و به خاطر نبود مدارس در سطوح بالاتر، راهی روستای فهلیان ممسنی شد. کلاس هفتم را در روستای فهلیان، کلاس هشتم را در شهر باشت و کلاس نهم را در روستای فهلیان طی نمود و سپس برای ادامه تحصیل به شهر نورآباد ممسنی رفت و دوران متوسطه را در رشته طبیعی آنجا اخذ نمود. در سال 1352 ه.ش دفترچه اعزام به خدمت سربازی را دریافت کرد تا زمان اعزام به خدمت، شش ماه فرصت داشت. در آزمون کارخانه قند یاسوج شرکت کرد و در میان داوطلبین و شرکت کنندگان در آزمون کارخانه قند یاسوج، رتبه نخست را دریافت کرد. جهت استخدام به کارخانه قند مراجعه نمود. مدیرعامل کارخانه قند یاسوج، آقای هوشنگ امیراحمدی بود و مرحوم ... کارمند کارخانه و نیروی اداره ساواک و همه کاره شهر نو بنیاد یاسوج بود. موقعی که نزد مدیر کارخانه رفت و خودش را معرفی کرد. آقای امیر احمدی ایشان را به گرمی پذیرفت. سپس وی را برای گزینش نزد مرحوم ... فرستاد. آقای ... از ایشان پرسید، از کدام طایفه ای؟ آقای بابائی پاسخ داد: از طایفه جلیل.
مرحوم ... گفت: تا من زنده هستم حتی یک نفر از طایفه جلیل را نمی گذارم که در شهر یاسوج زندگی کند.
حیدر بابائی از ایشان پرسید: چرا؟ ایشان در پاسخ گفت: به خاطر سربازانی که طایفه شما در تنگ گجستان کشته اند.
حیدر بابائی وی را نمی شناخت از گفته او سخت براشفت، به سمت وی رفت و گفت: تو کی هستی، توی دهنت می زنم، من در آزمون شرکت کرده و رتبه نخست را کسب کرده ام.
اطرافیان وساطت کردند و گفتند: ایشان همه کاره این شهر است. اصرار بی فایده است.
حیدر بابائی نزد حاج اسد امیرصفائی که از مغازه داران معروف شهر و اصالتا اردکانی بود رفت. زیرا وی را می شناخت و قبلا، حاج اسد جهت فروش کالا و وسایل خود به منطقه جلیل و خانه مرحوم کا علی بابا، یعنی پدر حیدر بابائی رفته بود. جریان را با ایشان در میان گذاشت. سپس، هر دو به کارخانه قند و نزد میرزا ... رفتند. هر چه حاج اسد اصرار کرد، ایشان نپذیرفت. در پایان، حاج اسد به ایشان گفت: این کار شما عاقبت خوبی ندارد. و هر دو نگران برگشتند.
حیدر بابائی به خدمت سربازی رفت و این دوره را به پایان رساند.
خانه شان در روستای دور افتاده سیوکی جلیل بود. یک روز به شهر یاسوج آمد و جویای کار و اشتغال اداری شد. از جانب دوستان هم خدمتی خود اطلاع یافت که بانک ملی ایران، آگهی استخدام یک نفر در شهر یاسوج را منتشر کرده است. ثبت نام نمود. یک روز قبل از آزمون، از روستای سیوکی جلیل، به مقصد یاسوج با پای پیاده حرکت کرد. به روستای دشتروم که رسید هوا تاریک شد. به خانه آقای رستمی که از دوستانش بود رفت. دوستش آموزگار شده و به منطقه دیگری رفته بود و در آن جا تدریس می کرد.
آقای بابائی خودش را به پدر دوستش معرفی نمود و از او خواهش کرد که تراکتوری برایش پیدا کند تا همان شب او را به یاسوج برساند. پس از کلی از جستجو تراکتوری پیدا کردند. صاحب تراکتور گفت: فردا صبح زود شما را با ده تومان کرایه به یاسوج می برم.
آقای بابای روز بعد با تراکتور خود را به خیابان سه جوی یاسوج رساند. جاده یاسوج دشتروم خاکی بود و سر وصورت و لباسش پر از گرد و خاک شده بود. به محض این که از تراکتور پیاده شد، سریع گرد و خاک را از لباسش تکاند. دست وصورتش را شست و با عجله خود را به محل آزمون که شعبه بانک ملی روبروی شعبه مرکزی فعلی بود رساند و در زد. در را باز کردند، نیم ساعت از آزمون گذشته بود. از ورود او ممانعت کردند. اصرار کرد، عاقبت پذیرفتند و نشست. چهارده نفر رقیب داشت. اول رفت سراغ سؤالات ریاضی و همه را به صورت صحیح پاسخ داد. سپس زبان انگلیسی را بصورت نسبی پاسخ داد و نهایتا سراغ سؤالات ادبیات رفت و ده دقیقه به پایان آزمون بود که برگه امتحان را تحویل داد. بازرس جلسه امتحان که مدیر کارگزینی سرپرستی بانک ملی استان فارس بود، برگه را از او گرفت و خوب نگاه کرد. سپس رو به حیدر بابائی کرد و گفت: شما قبول هستید. سؤالات ریاضی را کامل و صحیح پاسخ داده اید. قریب یک هفته بعد، جواب آزمون را اعلام کردند و از میان داوطلبین، حیدر بابائی قبول شده بود. بابائی به شیراز رفت و سایر مراحل و تست های پزشکی را طی کرد. و با موفقیت در تنها شعبه بانک ملی در یاسوج استخدام و مشغول به کار شد.
بعد از مدتی، مرحوم میرزا ... به بانک ملی مراجعه کرد تا یک فقره چک را پاس نماید. بانک شلوغ بود و ایشان آقای حیدر بابائی را نمی شناخت. چک را به او داد. آقای بابائی به او گفت: بانک نظم و قوانین دارد، بروید در صف و پشت سر نفر آخر بایستید تا نوبت شما شود. گفت: مگر مرا نمی شناسی؟
اقای بابائی که وی را می شناخت و جریان کارخانه قند یادش بود، در پاسخ او گفت: باید در صف بایستید. مرحوم ... ناچارا در صف ایستاد. نوبتش که شد. آقای بابائی گیر قانونی به او داد که برای پاس کردن چک، باید حتما شناسنامه خود را همراه داشته باشی. مرحوم ... عصبانی شد و برای شکایت از او نزد رئیس شعبه رفت. رئیس شعبه حرفش را که شنید، گفت که کارمندش درست می گوید. مرحوم ... به نزد آقای بابائی برگشت و پرسید: از کدام طایفه ای؟ آقای بابائی در پاسخ گفت: از همان طایفه ای که شما قصد داشتی اجازه ندهی حتی یک نفرشان به این شهر پا بگذارد، حالا دیدی که آمدم و خوب هم آمدم!
عاقبت، چک مرحوم ... پاس شد و رفت.
بعد از انقلاب 1357 ه.ش در ایران، مرحوم میرزا ... بازهم گذرش به بانک ملی افتاد. آقای حیدر بابائی به او گفت: میخواهم بروم نزد آقای واعظی قاضی القضات یاسوج، شاکی شما شوم که حقم را ضایع کردی و مانع استخدامم شدی و شش ماه حقوق از شما طلب دارم.
مرحوم ... با نگرانی از بانک بیرون رفت. دقایقی بعد، به همراه مرحوم حاج اسد امیرصفائی وارد بانک شد و نزد آقای بابائی رفتند. مرحوم حاج اسد به آقای بابائی گفت: شما مثل ایشان نشو و روی مرا بگیر و شاکی ایشان نشود، آقای بابائی نیز اظهار داشت که حقوق آن شش ماه را به آقای بابائی می دهم. آقای بابائی گفت: به احترام حاج اسد، نه حقوق آن شش ماه را می خواهم و علیه شما شکایت هم نمی کنم. اما، یادت باشد که دیگر حقوق مردم را تضییع ننمایی.
نویسنده ی مطلب: نورالله جمشیدی