خبرگزاری آریا - به مناسبت نیمه شعبان و یادمان زنده یاد " حاج سعید کاویانی" ذاکر المهدی (عج) وسردبیر نشریه صبح نیشابور
به گزارش خبرنگار آریا در نیشابور بزرگ ،سال 1356 بود و من حدوداً 6 سال داشتم. روز قبل از میلاد آقا امام زمان ( عج) بود و پدرم كه در كارخانه قند مشغول كار بود، در شبهای میلاد و مناسبتهای مختلف در كارهای مربوط به برق كشی و تزئینات هیأت همكاری می كرد، تازه از سركار برگشته بود. چون شب قبل شیفت مانده بود به من گفت به هیأت بروم و از سعید آقای كاویانی بپرسم اگر کاری هست برای برنامه شب میلاد اوهم برای كمك بیاید.
دمپایی های بزرگ پدرم را به پا كردم و به سمت هیأت به راه افتادم آن زمان نام "مهدیه" هیأت جوانان انصار المهدی (عج) بود و محل آن انتها ی بازار طلا فروش ها قرار داشت.
درحالیكه با آن دمپایی های بزرگ راه رفتن برایم مشكل بود خودم را به بازار رساندم. رسم بود كه برای تزئین ایام جشن و میلاد اطراف بازار فرش آویزان كنند و با پنبه روی آنها تبریك و شادباش بنویسند. با آجرهای جوش هم آب نما درست كرده بودند و ابتدای بازار گذاشته بودند وسط بازار تا محل هیأت هم با مهتابی های سه پایه و گلدانهای مختلف تزئین شده بود. ریسه های رنگی بالای بازار آویزان بود و جلو آن هم در خیابان اصلی طاق نصرت بسته بودند.
از دور سعید آقا را دیدم كه روی نردبام ایستاده و مشغول نصب فرش است. به طرف او رفتم و سلام كردم و پیغام پدرم را رساندم . سعید آقا گفت: زود برو به بابات بگو بیاد كه خیلی كار داریم.
گفتم: چشم همین الان می رم و راه افتادم كه چشمم به طبق های پر از شیرینی زبان که وسط آن خامه داشت افتاد كه برای پذیرایی برنامه شب به هیات می آوردند. دوباره به سمت سعید آقا رفتم او را صدا زدم. برگشت و از همان بالای نردبام نگاهم كرد و گفت: تو كه هنوز اینجا وایستادی مگه نگفتم زود برو به بابات بگو بیاد كمك؟
گفتم: می رم اما اول از این شیرینی ها بدین بخورم بعد می رم.
سعید آقا گفت: نمی شه. اینا مال برنامه شبه. تو هم زودتر برو معطل نكن. نگاهم به طبقهای شیرینی بود و دهانم آب افتاده بود.
گفتم: تا شیرینی ندین نمی رم. سعید آقا عصبانی شد و گفت: بچه سر به سر من نذاز،گفتم برو شب كه شد شیرینی بخور. نگاهی به نردبام انداختم و گفتم: سعید آقا! اگر شیرینی ندین نردبام را از زیر پایتان می كشم ها.
سعید آقا حسابی مشغول كار بود و انگار حرفم را جدی نگرفت و گفت: كله بابات صلوات! اندازه این حرفا نیستی!
در این موقع دو دستم را از پایه نردبام گرفتم و با تمام قدرتم آن را كشیدم.
سعید آقا با فرش و نردبام وسط بازار ولو شد. پا گذاشتم به فرار و سعید آقا داد زد: بگیرین این مارمولك رو. چند نفر از بچه های هیأت بنا گذاشتند دویدن دنبال من كه با آن دمپایی های بزرگ نمی توانستم بدوم، آنها را درآوردم پا برهنه دویدم اما بالاخره گیر افتادم.
سعید آقا گفت: صندلی و طناب بیاورند. من را روی صندلی نشاندو از قوزك پا تا زیر گردن من را طناب پیچ كرد و فقط دستهایم از مچ بیرون بود. بشقابی توی دستم گذاشت با دو تا شیرینی. سعید آقا بالای سرم ایستاد و گفت: خوب حالا بخور.
اما نمی توانستم تكان بخورم نه گردنم و نه دستهایم هیچ كدام حركت نمی كردند، برو بچه های هیأت اطراف من ایستاده بودند و می خندیدند. من هم از رو نمی رفتم و تقلا می كردم تا هر طور شده شیرینی ها را بخورم كه صدای پدرم را شنیدم که گفت: بچه تو رو فرستادم خبر بیاری. این چه بساطی است كه راه انداخته ای؟ و بعد كه ماجرا را شنید كلی خندید.
حالا بعد از گذشت سالها هنوز یاد و خاطره "زنده یاد حاج سعید کاویانی ذاکر المهدی (عج) وسردبیر فقید نشریه صبح نیشابور" در ذهنم مانده و هیچ گاه پاك نخواهد شد.
حاج سعید کاویانی متفکری ژرف اندیش بود که در تمام حوز های فرهنگی و هنری اعم از شعر، نویسندگی، موسیقی، طنز، خوشنویشی ، طراحی، تاتر و... صاحب نظر بودو کارهای ماندگاری را به جا گذاشته است که در طول زندگی پر خیر و برکت خویش کارهای عظیم و تاثیرگزار را در حوزه های مختلف انجام داد و نیشابور و نیشابوریان مدیون همت والای اوست.
حاج سعید کاویانی نقش استادی بزرگ را در زندگی برای امثال من ایفا كرد كه جریان ساز تحولات فكری عمیق گردید و برماست كه تداوم بخش راه و منش و اخلاق مردم دارانه او باشیم.