
خبرگزاری آریا - شهر داشت میغرید و دشمن دوباره خصمانه حمله کرده بود، خلبان کوچک ما داشت توی کوچه بازی میکرد. روزهای اول میترسید؛ اما چند روزی بود که میگفت مامان دیگه نمیترسم، چون منم میخوام خلبان شم. اما چه میدانست، سرنوشتی پرافتخارتر از خلبانی برایش رقم خواهد خورد، شهید علیسان جباری، سرباز کوچک و فدایی نظام شد تا جهان بار دیگر کودککشی رژیم صهیونیستی را به تماشا بنشیند.
حالا دیگر از علیسان هفت ساله، لباسهایی خونین در آغوش مادر مانده است و دلی پر خون برای مادر که با یاد آخرین لبخندهای فرزندش میتپد و مادر که مصدوم شده است، میگوید علیسان گناهی نداشت.
مسجد حضرت فاطمهالزهرا شهرک ارم تبریز، اینبار، میزبان مراسم سوگواری شهیدی کوچک است و در و دیوار با اعلامیهها و بنرهایی پر شده که معصومیت کودکانه تصویر، هر رهگذری را به تعلل وا میدارد، رهگذران از آشنا و غریبه، چند دقیقهای به عکس علیسان، خیره شده با چشمانی تر وارد مسجد میشوند تا به بلکه تسکینی هر چند کوچک بر دل پدر و مادر باشند. بسیاری از مهمانها که برای عرض تسلیت آمدهاند، هفت پشت غریبهاند، اما داغی که دشمن با جنایت و کودککشی بر دل ایران و ایرانی گذاشته، وحدت و همدلی میانشان را بیشتر کرده است.
جلوی مسجد، یکی دارد شربت و آب پخش میکند و دیگری مهمانها را راهنمایی میکند. همه سنگ تمام گذاشتهاند برای شهید کوچکی که چند صباح دیگر باید پشت نیمکت کلاس اول مینشست، اما هفت سال معصومیت با خشمی کورکورانه از سمت دشمن، زیر خاک مدفون شد.
مادر با نجابت تمام و در حالی که نایی برایش نمانده و چانهاش باندپیچی شده، به گفتوگو مینشیند. شاید یکی از سختترین لحظهها برای خبرنگار و مصاحبهکننده همین باشد که از مادری که فرزندش درست مقابل چشمانش و در آغوشش به شهادت رسیده، بخواهی تا واقعه را شرح دهد.
«فاطمه رشتبر، مادر شهید علیسان جباری»، مانند تمام مادران ایرانی، نمادی از صبر، ایثار و مقاومت است و از آغوشی بی علیسان میگوید و از آن عصری که شهید هفت ساله ما بیخبر از دنیای کثیف دشمن، داشت بازی میکرد که حمله شروع شد و علیسان از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت. مادر میگوید، همین که خم شدم بغلش کنم خودم هم زخمی شدم و بچه را داخل حیاط بردم، هر دو در خون غلتیدیم و در آغوش خودم جان داد.
دوست داشت خلبان شود و به شغلهای این چنینی علاقهمند بود. به رویاهای بزرگی فکر میکرد و به نظرم به رویاش رسید و در راه دین و اسلام، شهید شد. چه رسالتی بزرگتر از این؟. خون این شهیدان نباید بر روی زمین بماند و اسرائیل جنایتکار باید نابود و از روزگار، محو شود. بچههای کوچک گناهی ندارند.
برای بزرگ شدن عجله داشت و روزگار، چنان بزرگش کرد که به درجه شهادت رسید. مدام میگفت مامان من کی بزرگ میشم و 20 سالهم میشه؟ در کلاس اول، ثبت نامش کرده بودم و لوازم التحریر مدرسه هم برایش خریده بودیم و قرار بود تا لباس فرمش را بگیریم که اینطور شد.
علیسان هیچ وقت شیطنت و یا من را ناراحت نکرد، به معنای واقعی کلمه، معصوم بود و معصوم رفت، غرق خون. معلم مهد پیش دبستانیاش هم به مراسم آمد و در غم ما اشک ریخت و اذعان کرد که بچهی من، سر کلاس هم آرام و حرف گوش کن بود.
در بین همین گفتوگوها تمامی آشنایان دور ما جمع شدهاند و با افتخار برای سرباز کوچک اشک میریزند و کسی پراکنده نمیشود و هر یک میخواهند سهمی در تسکین این خانواده داشته باشند.
مادربزرگها بغل دست خانم رشتبر، نشستهاند و از شیرین زبانیها و شیرین کاریهای علیسان میگویند. آنها به اتفاق، علیسان را همچون حضرت علی اصغر و شهدای کوچک کربلا، میدانند، شهیدی برای اسلام و محافظت از دین و جملهگی آرزویی مشترک دارند: مرگ بر اسرائیل.