
خبرگزاری آریا - معلم سمنانی در تجربهنگاشت خود با عنوان «بویِ آفتابِ دستانِ سینا» به بیان داستانی از عشق، درد و موسیقی در دل تاریکی پرداخت.
به گزارش اداره اطلاعرسانی و روابطعمومی آموزش و پرورش استان سمنان، مریم ملک آموزگار پایه سوم آموزشگاه پسرانه زنده یاد صفایی سمنان در تجربهنگاشت خود، تجربهای عمیق و احساسی از روزهای بهاری در مدرسه و ارتباطش با یکی از دانشآموزانش به نام سینا را به تصویر کشید .
وی اظهار داشت: برگهای سبز و جوان درختان با تبسم ملایمی به من نگاه میکردند. نسیم نرمی از روی گیسوان بیدهای مجنون میگذشت. آواز پرندگان روی هر شاخه و دیواری گوش را نوازش میداد. بهار دوباره شکوهش را به نمایش گذاشته بود .
نزدیک در مدرسه که رسیدم همهمهی شادیبخش بچهها ذوقم را بیشتر کرد. چندوقت دوری از مدرسه، لبخندهایم را کمرنگ کرده بود. سعی میکردم آهستهآهسته قدم بردارم. یک دستم را روی دیوار گذاشتم. آفتاب خوشایندی قطرهقطره بر من میچکید و گرمایش به حدی ملایم بود که حس میکردم تمام مهرههای کمرم آن را مینوشند .
سرخوش از یک روز عطرآگین بهاری و صدای روحافزای غنچههای مدرسه بودم که ناگهان رگباری از درد بر اثر اصابت حجمی به پشتم برخاست و جهان روشن روبهرویم در یکلحظه مهآلود شد و فریادم آسمان را درنوردید .
رمق از پاهایم رفت و در حالیکه ناخنهایم از شدت درد، صورت آجرهای دیوار را میخراشید، بر زمین افتادم. دانشآموزی که به من برخورد کرده بود نزدیک شد. صدای پر از ترس و لکنت او را شنیدم که کلماتش را میبرید و میگفت: خا.....خانم..ب..ببخ...ببخشید .
درد و تیرگی از حنجرهام جوشید و نالان گفتم: مگه کوررری؟
رخسار مهآلودش از مهابت صدایم ترک خورد و شکست. غریو هزار سالهام همکارانم را از دفتر بیرون کشانده بود. مرا با احتیاط تمام به دفتر بردند و رسیدگی کردند. به منزل فرستاده شدم تا آسیب بیشتری نبینم .
چندروزی بنا به توصیه پزشکم استراحت کردم و وقتی مطمئن شدم بعد از آن ضربهی ناگهانی، آسیب جدی ندیدهام دوباره به مدرسه برگشتم؛ اما دیگر برای جلوگیری از هر صدمهای ترجیح دادم زنگ تفریح هم در کلاس بمانم و بیرون نروم .
به نوک شکستهی مدادی نگاه میکردم. به کلمات نهفتهای که در دل آن مداد صف کشیده بودند و انتظار میکشیدند که متولد شوند، میاندیشیدم .
صدای گرمش فکرم را پراند. روبهرویم ایستاده بود: سلام خانم !
هرچند که او را نمیشناختم، گفتم: سلام .
گفت: خانم.. کمرتان خوب شد؟
یکه خوردم. شاگرد من نبود؛ اما احوالپرسیاش چراغی را در دلم روشن کرد و بهپهنای صورت لبخند زدم و گفتم: ممنونم پسرم. بله، بهترم .
گفت: خانم آنروز من به شما خوردم .
لبخندم پژمرد. مچاله شد. آب شد. آب شدم ...
صدای پر از درد و پرخاش خودم را دوباره شنیدم: مگه کوررری؟
شرمگین از آن حرفم، دستش را گرفتم و کنار خودم روی صندلی نشاندم و گفتم: ببخش. من تازه عمل سختی کرده بودم و آن حرف ناشایست که زدم از سر دردِ شدیدم بود .
چشمهایش بوی آفتاب میداد. نگاهش گرم و مهربان بود. چهطور آن روز پلکهایم را بر این حجم از گرما و مهر بسته بودم؟ !
پسر گفت: نه شما حق داشتید. من از روی بازیگوشی به شما نخوردم. من سرعت داشتم و شما را درست ندیدم .
از حرفش متعجب شدم. ندیدی؟ چهطور؟
دید چشمانم هر روز کم و کمتر میشود. تاحالا چندبار عمل کردم؛ ولی فایدهای نداشته، شاید تا چند وقت دیگر، هیچچیز را نبینم .
انگار مرغ پربستهایی را در سینهام سر بریدند. خونی در دلم جوشید. بغضی همچون آتشفشان تا گلویم بالا آمد و در تمام وجودم پخش شد. درد خودم پر کشید و رفت. درد دیگری بر دلم فرود آمد. دردی که جوانتر، سختتر و غمناکتر بود. با مشقت زیاد لبهایم باز شد و گفتم: نه، ناامید نباش! حتماً اینبار عمل خوبی خواهی داشت و چشمهایت با تو میمانند .
حرف آخرم او را خنداند. نگاهش بارش بیوقفهی امید شد و رفت .
سال بعد بینایی او همانطور که گفته بود کمتر شد. عمل آخرش هم انجام شد و ناگاه آسمانش، زمینش و جهانش در تاریکی غلتید. همهچیز سیاه شد. وقتی خبر را شنیدم قلبم داشت میترکید. مثل انار خون به دل نشستهای شدم که زمین بخورد. سینهام نالهی هفتهزار سالهای سر داد که خودم تا آن روز نشنیده بودم. او نباید تنها میماند. نباید میهراسید. نباید در شب و تاریکی زمینگیر میشد، باید دستش را بگیرم تا با هم به صبح و به امید سلام کنیم .
تمام سالهای دوران ابتدایی کنارش بودم. تمام تلاشم را کردم تا از دریچهی گوشهایش، جهان را بشناسد .
آنقدر گوشهایش بینا شدند که دیگر بین صدها صدا، صدای پای مرا میشناخت .
آنقدر گوشهایش زلال شد که طلوع خورشید را زودتر از هر کسی میفهمید و لمس واژهها به اندازهی لمس باران برایش شادیبخش بود .