خبرگزاری آریا - طرح ساماندهی آسیبدیدگان اجتماعی حالا نه فقط پاکی میآورد که ردپای انسانیت را دوباره بر کف خیابان میکشد.
شب، آرام آرام بر فراز تهران گسترده میشد. نسیمی ملایم، کوچههای خاموش و خلوت پایتخت را میکاوید و سکوتی سنگین در دل شهر رخنه کرده بود. این واپسین شب از اولین طرح ساماندهی آسیبهای اجتماعی تهران در سال جاری بود. مقصد؛ سازمان خدمات و مشارکتهای اجتماعی شهرداری تهران است جایی که آخرین ارزیابیها و مرورها در جریان است.
در اتاقی روشن با دیواری مزین به تختهای رنگارنگ، یکی از معاونان سازمان ایستاده بود. با اشاره به چراغهایی که به رنگهای مختلف درخشان بودند، گزارشی از مراکز فعال ارائه میداد. نور آبی؛ نشانی بود از 22 پایگاه خدمات اجتماعی. چراغهای سبز، نماد 17 مددسرا بودند؛ چهاردهتایشان مخصوص آقایان و سهتایشان ویژه بانوان. صورتیها اما حکایت از 9 همراهسرا در جوار بیمارستانها داشتند که گفته میشد تا پایان سال به 30 مرکز میرسند. نارنجیها نشانگر 11 یاورشهر در گوشه و کنار تهران بودند؛ از جاجرود گرفته تا کهریزک، سه تا زنانه، هشت تا مردانه. زرد، رنگ 40 مدرسه پویاشهر بود و سفیدها، معرف 4 مرکز جامعهپذیری که 26 مرکز دیگر نیز هنوز در دست ساخت بودند. نمایشگاهی از خدمت، نقش بسته بر دیوارِ یک اتاق. اتاقی که در آن ساعت ها برنامه ریزی می شود تا خدمتی بهتر در جهت زدودن لکه های آسیب از چهره پایتخت صورت پذیرد.

اما وقت آن رسیده بود که به دل شب برویم. ساعت از 11 شب گذشته بود که بیش از 30 ون حامیشهر، آرام و بیصدا، در کوچهپسکوچهها و خیابانهای تهران به حرکت درآمدند. مأموریت؛ ساماندهی بیخانمانان، معتادان و آنهایی بود که شهر فراموششان کرده بود.

در خیابانهایی که روزگاری کلونی معتادان و کودکان کار بود، حالا سکوتی سنگین حاکم شده بود. تهرانِ شب، چهرهای تازه به خود گرفته بود؛ پاکتر، ساکتتر، آرامتر.
در یکی از ایستگاههای اتوبوس قدیمی در حاشیه خیابان، پیرمردی دیده شد؛ سیگاری در دست داشت و چشمهایی خسته. مددجویان نزدیک شدند و او بیهیچ مقاومتی سیگارش را کشید... تا آخرین پک و آرام همراه مددجویان شد تا امشب را در جایی آرام به صبح برساند.

در حوالی بازار پانزده خرداد دختری نشسته بود زانو بغل، با نگاهی غمزده و چشمانی نازک. خودش را طناز معرفی کرد؛ 25 ساله، مهندس کامپیوتر... یا شاید مهندس راه و شهرسازی و شاید هم رشته دیگری! هربار سوال می کردی نام رشته ای جدید را می گفت. مددکاران با نرمی و مهربانی نزدیک شدند، حرف زدند و او بالاخره پذیرفت سوار ون شود. در دل شب، شاید به امید صبحی تازه.
در کوچهای باریک، مردی معتاد سلام کرد و خواست به راهش ادامه دهد که مددجویان به سمت او رفتند. گفت خانهاش همین نزدیکیست. به آدرسی که داد رفتیم، در را مردی میانسال گشود. «حاجممد» نامی که معتاد به او تکیه کرده بود. اول انکار کرد، بعد تأیید و درنهایت گفت: «ببریدش... دوستمه، ولی نمیتونم دیگه بیشتر از این حمایتش کنم».
در گوشهای دیگر، مردی با وزن بالا با همان وسایل اندکش آهنگی نواخت؛ سازی نه چندان خوشصدا، اما از دل. دلی شاد اما خسته. بعد از اجرای کوتاه و خندهای تلخ، او نیز به کاروان ساماندهی پیوست.
در خیابانی خلوت، زنی با گلویی متورم و گاریای پر از ضایعات دیده شد. گفت که پسری دارد که شوهرش سرپرست اوست.
مردی دیگر با کیسهای در دست و چاقویی در جیب در تاریکی شب توجه تیم مددجویان را جلب کرد. به سراغش رفتند تا شاید ساماندهی او، راه نجاتی باشد برای زندگی بهتر.
ایمشب چیزهای عجیب کم نیست. مثلا فروشنده موادی که از بوی ون به ستوه آمده بود و می گفت «من رو پیاده کنین، بوی بد این معتادا حالمو بهم می زنه! تناقضی عجیب؛ فروشنده مواد و اشمئزاز از بوی معتادان! داستانی که تنها در دل شبهای تهران میتوان نوشت.
بنا به گفته محمد اسماعیلی، برای ساماندهی معتادان یک تیم در ساختمانی که به اسم مجتمع فوریتها شناخته میشود، مستقرند. همانجا که اولینبار یک عکس از افراد جمعآوری شده گرفته میشود، یک پرونده برایشان باز میشود و تست اعتیاد، شروع مسیرشان را مشخص میکند. شب را آنجا میمانند و براساس نتیجه تست مسیرها برای آنها تعیین می شود.
پشت این طرح اما، داستانی عمیقتر نهفته بود؛ داستانی از جنگیدن با بیاعتمادی خانوادهها، از نگه داشتن آدمهایی که دیگر هیچکس آنها را نمیپذیرد. گاهی حتی پس از ماهها پاکی، خبری از بازگشت به خانه نیست. خانوادهها در را باز نمیکنند.
تصور کنید معتادی بعد از ماهها خماری و خواب در پیادهروها و پاتوقهای تاریک، پاک شده و وقت بازگشت اوست؛ بازگشت به خانه، به خانواده، به زندگی. اما چطور؟ با دست خالی؟ مگر میشود از کمپ بیرون بیایی دستانت خالی و جیبت خالیتر باشد و کسی انتظار داشته باشد همهچیز از نو بچرخد؟ شاید در گذشته این مشکل بود اما حالا چیزی تغییر کرده است. حالا وقتی کسی از کمپ بیرون میآید، با دست خالی نیست. طبق گفته نقیب مدیرعامل سابق سازمان خدمات و مشارکتهای اجتماعی شهرداری تهران، برای معتادان در مراکز یاورشهر فرصتی برای درآمد هم فراهم شده. کار میکنند و حقوق میگیرند. انجا نه تنها مکانی است برای ترک، بلکه شروعی است برای استقلال.
براساس گفته نقیب، پشتیبانی اینبار تا دو سال ادامه دارد. مددکارانی هستند که پیگیر میمانند، چک میکنند، امید میدهند. نه مثل گذشته که ششماه میگذشت و بعد پایان. اینبار کسی تنها نمیماند. شاید این معنای واقعی بازپروری باشد: نه فقط پاکی که بازگرداندن انسان به جایگاه انسانیاش.
نقیب میگوید: برنامهای طراحی شده که آدمها در آن، فقط ترک نمیکنند، بلکه به زندگی باز میگردند. از خوابگاه جداگانه گرفته تا آموزش خیاطی، از ایجاد ارتباط دوباره با خانواده تا کارآفرینی. حتی اگر در ابتدا خانواده نپذیرد، صبر میکنند. میدانند که گذر زمان، زخمها را نرم میکند. ضمن اینکه برای اولینبار بودجهای واقعی به این بخش اختصاص یافته است. حالا برای خانوادهها هم برنامه هست؛ بستههای معیشتی ماهانه، حتی جهیزیه برای دخترانشان. همهچیز با نظم و پیگیری همراه است. مددجو تنها نیست؛ پرونده دارد، روانشناس دارد، مددکار دارد. روز به روز پیگیری میشود. اگر تا دو سال این پایداری حفظ شود، آنوقت میتوان مطمئن شد که بازگشته است؛ نه فقط به لحاظ فیزیکی که به لحاظ روانی، خانوادگی و اجتماعی.
تهران با همه زخمهایش، هر شب دوباره روایت میشود؛ از کوچهپسکوچههای تاریک تا نگاههای خستهای که هنوز جایی برای امید نگه داشتهاند. ونهای سفید در دل شب میچرخند، دنبال آدمهایی که فراموش شدهاند؛ دنبال سیگاری نیمهسوخته در دست پیرمردی یا لبخند گمشده پشت چشمان طنازِ 25 ساله.
اما این، فقط قصه آنها نیست. قصهی کسانیست که ایستادهاند کنارشان، برایشان و با دردشان. مددکارانی که نه فقط با خیابان؛ که با بیاعتمادی، با فقر، با زخمهای بیصدا میجنگند. آنها شبهایی را سر میکنند که بوی تلخشان از تن نمیرود و خاطرهشان تا اعماق جان میماند.
این گزارش، حکایت بازگشت است؛ نه بازگشت به خانه که بازگشت به هویت. داستانی از خستگی، خشم، اشک و امید. از مردی که دیگر نمیتواند دوستش را نگه دارد تا زنی که با گلویی متورم و گاریای پر از ضایعات هنوز برای پسرش ایستاده است.
اینجا دیگر فقط حرف از ترک نیست. حالا کسی بعد از کمپ، دستخالی نمیماند. حالا نخی باریک از کار، از درآمد، از حمایت، راهی باز کرده در دل دیوارهای بیاعتمادی. حالا کسی هست که پروندهها را ورق بزند، کسی که پیگیر بماند، که امید را دوباره بدوزد به تنِ پارهی انسان.
و شاید معنای واقعی بازپروری، همین باشد: اینکه کسی را فقط پاک نکنی، بلکه به زندگی برمیگردانی؛ به انسانیتش، به شأنش، به خودش.
تهران، با همه تیرگی شب، هنوز میتواند قصهی شروعها باشد؛ اگر بگذاریم نور حتی از روزنهای باریک عبور کند.
گفتنی است؛ روز گذشته- چهارم خردادماه 1404- با حکم شهردار تهران رحمانی جانشین نقیب شد.
گزارش از کوثر فاروقی
انتهای پیام/