خبرگزاری آریا -
داستان صبا - چشم صبا لبخند کلاس
معلم : علی ابدال پور
معلم منطقه عشایری لرستان
حکایت معلمی که برای درمان چشم آسیب دیده ی دانش آموزش جنگید
روزی که صبا را دیدم...
اول مهر بود. بوی کتاب نو، هیاهوی بچهها، شوق بازگشت... اما در میان آن همه شور و شوق، چشمم به دختری افتاد که لبخند نداشت. صبا... دختری ساکت، سایهنشین، با چشمانی که فریاد میزدند: نجاتم بده!
یکی از چشمانش بیمار بود؛ تار، بیجان، غمزده. نه فقط چشمش، که دنیایش هم تار شده بود. نگاههای سنگین همکلاسیها، پچپچهای بیرحم، بیتوجهی، تمسخر... هر کدام زخمی بودند بر روحی کوچک، که قرار بود فقط یاد بگیرد، نه بجنگد.
نمیتوانستم فقط تماشاگر باشم. درد صبا، درد خودم شده بود. بیخوابیهایم آغاز شد... با خودم میگفتم: اگر من کمک نکنم، چه کسی کمک خواهد کرد؟ اما راه سادهای در پیش نداشتم. خانوادهاش پر از ترس بودند، بیاعتماد، دلنگران... و وقتی از هزینهها گفتند، فهمیدم پشت این همه انکار، چه فقر سنگینی خوابیده.
اما صبا، ارزش جنگیدن داشت.
با هر در بستهای که خوردم، ایمانم قویتر شد. راه افتادم... میان کوچه های ناامیدی و تردید. با خانوادهاش حرف زدم، آرامشان کردم، امید پاشیدم. و بعد، سراغ کسی رفتم که حتی نمیدانستم چگونه باید پیدایش کنم... خیّری نیکدل، غریبهای آشنا، که بارها در سکوت به فریاد مردم رسیده بود.
شمارهاش را نداشتم، رابطهای نداشتم، فقط دل داشتم. دل و ایمان. و شاید همین کافی بود. با سماجت، با دعا، با اشک، پیدایش کردم... و وقتی پذیرفت، وقتی گفت: کمکش میکنم، انگار خودِ خدا صدایم را شنیده بود.
عمل سخت بود، هزینهها کمرشکن، اما ما جنگیدیم. کنار هم، برای یک چشم، برای یک امید، برای یک زندگی.
و روزی که صبا، با چشمهای روشن و لبخندی از ته دل، وارد کلاس شد... گویی خورشید در کلاس ما طلوع کرده بود. بچهها دورش را گرفتند، دیگر خبری از تمسخر نبود. صبا برگشته بود؛ قویتر، زیباتر، امیدوارتر.
آن روز، فهمیدم معلمی یعنی چه. یعنی دیدنِ آنچه دیگران نمیبینند. یعنی ایستادن، وقتی دیگران فقط عبور میکنند. یعنی ساختن، حتی با دستهای خالی.
من معلمم... و این تنها یک واژه نیست. این یعنی عاشق بودن، یعنی مسئول بودن، یعنی هر روز بخشی از قلبت را خرج کنی تا قلبی دیگر بتپد.
اگر باز هم چنین روزی بیاید، بیتردید، بیتعلل، دوباره قدم برمیدارم...
چون باور دارم هیچ نوری خاموش نمیماند، اگر کسی باشد که شعلهاش را نگه دارد.